سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آمیزگارى با مردمان ایمنى است از گزند آنان . [نهج البلاغه]
نوای دلنشین
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» گزارشى از مرکز توانبخشى جانبازان قطع نخاعى امام خمینى (ره)تهران

آگاهانه بند پوتین را بستیم

مریم حسن پور

وقتی به محوطه میدان تجریش می رسم ردپای رهگذران و چرخ ماشین ها سپیدی برف ها را به سیاهی مبدل نموده اما ارتفاعات رشته کوه البرز که پای هر رهگذری به آن نمی رسد همچنان استوار و محکم ، بکر و سفیدپوش از دور رخ می نماید اگر چه در چشم برخی ها گم شده است!! من نیز باید از قله هایی بنویسم که اگر چه در درون خود آتش درد و رنج را تحمل می کنند ولی هنوز استوار و پابرجا ایستاده اند و به زندگی لبخند می زنند کسانی که از جنون، خردی دیگر آفریدند.
خیابان فرمانیه به دنبال مرکز توانبخشی جانبازان امام خمینی(ره) می گردم جای تعجب دارد! در محله کسی چنین مکانی را با این نام نمی شناسند. با خود می گویم: نکند حافظه مردم هم در کوران زمان یخ زده است؟! بعد آرزو می کنم که هرگز ملت ما گرفتار فراموشی و بی اعتنایی به آنچه و آنکه تاریخ را ساخته است؛ نشده باشد.
با عزمی استوار به داشتن قلمی گرم برای ذوب یخ فراموشی بالاخره مرکز توانبخشی را یافته و وارد محوطه آن می شوم. حیاط محوطه با درختان سپید پوش تابلوی زیبایی از زمستان است، آمبولانس ها به ردیف ایستاده اند و خط ویلچری بر روی برف تا نزدیکی درب مرکز می رسد...
در طبقه دوم، اتاق سه تخته، جانباز قطع نخاعی کولیوند را می بینم به نظرم در سترگی و پهلوانی، یلی نام آور بوده است. میهمان اویم، با گشاده رویی پذیرایم می شود از قبل می دانم زائر امام رضا (ع) است. بعد از تعارفات به نقطه ای خیره می شود و می گوید: من محمدحسن کولیوند اهل تویسرکان همدان و برادر دو شهید و سال ها است که ساکن کرجم. سال 1360 با رشته مکانیک وارد دانشگاه علم و صنعت شدم. با بحرانی شدن اوضاع جنگ تحمیلی درس و تحصیل را رها کرده و به منطقه جنوب کشور اعزام شدم در آن زمان سازماندهی نظامی چون تیپ و لشکر وجود نداشت. با گروه شهید کلهر همراه شدم بخاطر شدت درگیری ها در منطقه کردستان با بیست نفر از همرزمان به آن منطقه اعزام شدیم...
بهمن سال 1361 را هیچ گاه فراموش نمی کنم. ارتفاع برف تا زانو و کمر بچه ها قد کشیده بود اما زورش به غیرت آنها نمی رسید. مناطق موردنظر را از لوث وجود اشرار و منافقان پاک سازی کردیم چند صباحی بعد به سمت جنوب اعزام شدیم در عملیات های مختلفی شرکت کردم اما فاو و عملیات والفجر هشت صحنه نمایش بدیع از دلاورمردی و ایثار فرزندان این خاک بود. ساحل اروند باسینه ای گشاده ما را به نام می خواند و دل نرمش مهربانانه آب برآتش اشتیاقمان می زد! جوان نوزده ساله ای را به یاد دارم که با دستان خود صورت از هم پاشیده اش را که با اصابت صفیر گلوله ای از تن جدا شده بود، در زیر درختی در فاو دفن کردم.
عاشقان را دادن سر نه عجب، داشتن سرعجب است...
شب بیستم دی ماه سال 1365 گرو هان الحدید، گردان علی اکبر، لشکر ده سیدالشهدا، فرزندان خمینی با نام مادرش زهرا (س) عملیات کربلای پنج را آغاز کردند. شب عجیبی بود بچه ها حدود پنج کیلومتر را با تجهیزات پیاده طی کردند و وارد کانالی شدند که سنگر دشمن در آن جا تعبیه شده بود. اجساد باقی مانده از سربازان بعثی و شهدا نشان از درگیری سخت و تن به تن داشت. شهید کلهر جلوتر از همه مسیر را نشان می داد با اعتراض به او گفتم : تو معاون لشکری و اگر خدای نکرده اتفاقی برایت بیفتد چرا اینقدر جلویی؟ به راستی فرمانده ای که سرستون باشد، ستونی قوی دل و مطمئن پشت سرخواهد داشت.
در آن عملیات من فرمانده گروهان الحدید بودم، بیسیم چی جوانی همراهم بود که در کشاکش نبرد ترکشی به روی پایش اصابت کرد. باشنیدن صدای آخ؛ متوجه وضعیتش شدم آنقدر دلاور بود که به خاطر حفظ روحیه بچه ها هیچ نگفت تا به سنگر رسیدیم وقتی پوتین را از پایش درآوردم پوتین پراز خون بود. به راستی قدم خون آلود آن جوان امضای عهدنامه میثاق بود برای رسیدن به کربلا. آن که از خون دل وضو کند؛ قبله عشق پیش رو دارد؛ رازدار قبیله مستان باده ای سرخ در سبو دارد.
عملیات ادامه داشت، روز 27 دی ماه بود که ما به پل یا زینب رسیدیم. پل یا زینب پلی آهنی بود که گذر از آن با آتش سنگین توپ ها و تانک های دشمن بسیار سخت بود و ما گروه اندک چهار، پنج نفر توانستیم باگذر از پل مسیر را برای سایرین بازکنیم، آن طرف پل جنگ تن به تن درگرفت. ساعاتی بعد درکشاکش جنگ گلوله ای به پشت سرم اصابت کرد خون تمام بدنم را گرفته بود فکر کردم شهید شدم دو دقیقه در این دنیا نبودم چیزهای زیادی از ذهنم گذشت به یاد کربلا، مشک ابوالفضل ، صدای گریه اطفال و... صدای گلوله مرا به خود آورد آنقدر خون سر و صورتم را گرفته بود که کسی مرا نمی شناخت درهمین حین ترکش خمپاره ای به دست راست و گلوله ای به گردنم اصابت کرد، با صورت به زمین افتادم آن زمان نمی دانستم قطع نخاع گردن چیست؟ اما فهمیده بودم که زانوانم تکان نمی خورد فقط دست چپم حرکت می کرد. بعد از ساعتی مرا به بیمارستان شهید بقایی اهواز منتقل کردند و از آن جا به آیت الله کاشانی اصفهان و از آن جا به درخواست خانواده به بیمارستان مدائن تهران منتقل شدم. در دو طرف گردنم کیسه های شن و دست راستم را آتل بسته بودند. حال خوشی نداشتم. در اثر تب بالای 45 درجه و سوختن تارهای صوتی مدت چهارسال قدرت تکلم نداشتم تا اینکه به آلمان اعزام شدم دراوضاع جسمی ام چندان تغییری حاصل نشد و بالاخره شفایم را از امام رضا (ع) گرفتم. در گذر از این مراحل توکل به خدا، همراهی خانواده ام بالاخص پدر و همسرم به من کمک کردند و توانستم از حداقل توانائیم حداکثر استفاده را بکنم. با تمرین و ممارست در خواندن کتاب، توانایی سخن گفتن در شب خاطره ها و سخنرانی در جمع را پیدا نمودم . برای تحرک دستانم نیز به نقاشی و ورزش پینگ پنگ روآوردم و دستانم براثر تمرین تا مچ حرکت می کنند. بدلیل اینکه رشته دانشگاهیم برق بود و احتیاج به کار عملی داشت نتوانستم آن را ادامه دهم ولی اطلاعاتم را در زمینه این رشته تکمیل کرده ام و حاصل زندگی مشترکم نیز پسری است 23 ساله و اکنون نیز در منزل کنار خانواده زندگی می کنم و ماهی یک بار برای درمان به مرکز توانبخشی امام خمینی (ره) می آیم. از مسئولان کشور درخواست می کنم ساماندهی جانبازان بسیجی را با جدیت دنبال کنند . چرا که آنها هم در جبهه ها مظلوم واقع شدند و هم در زمینه ایثارگری و...
کسی که زمانی دارای کمربند مشکی کاراته بود حال 22 سال است که بر روی تخت، زندگی به ظاهر بی تحرکی را می گذراند و در نوع دیگری از ایثار به فکر جانبازان بسیجی است و هیچ برای خود نمی خواهد. هنگام خداحافظی به اتاق ساده اش نگاهی می اندازم تابلوهای زیبای رنگ و روغن عکس مقام معظم رهبری برروی مردمک چشمانم نقش می بندد. کولیوند از زندگی اش راضی است زیرا به گفته خود بندهای پوتینش را آگاهانه بسته است.
در طبقه اول این مرکز میهمان علی اکبر خزائی می شویم ، بسیجی ای که با حالت قطع نخاع 27 سال است که مدال افتخار جانبازی را در کارنامه زندگی خود دارد . وی می گوید در سال 1359 با گروه چریکی شهید چمران در خوزستان همراه شدم، 15 فروردین سال 1360 با اصابت ترکش به ناحیه گردن قطع نخاع شدم . از آن سال به بعد توان حرکتم تنها در ناحیه دستها و گردن است و با توکل به خدا و امید توانستم علاوه برتشکیل زندگی مشترک، لیسانس رشته الهیات را بگیرم و تحصیلات خود را در دروس حوزوی ادامه دهم . در زمان جنگ فضای حاکم در جبهه ها مملو از اخلاص بود، رزمندگان مخلصانه از تمامی زندگی خود برای خدا می گذشتند و برای حفظ انقلاب اسلامی خونهای پاک زیادی دادند. شهدای گرانقدری مانند شهید چمران، هیچ گاه فراموش نمی کنم روزی را که شهید چمران برای بازدید منطقه ای بین اهواز و خرمشهر آمده بود و آن روز، رگبار گلوله های دشمن به سمت ما شلیک می شد. همه حالت دفاعی و سینه خیز به خود گرفته بودند ولی آن شهید بزرگوار محکم واستوار ایستاده بود گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است، این شجاعت و ایستادگی او برای من درس بزرگی بود.
من نیز بدون اجبار به جنگ رفتم فقط برای تبعیت از دستور رهبر و امروز نیز خوشحالم که ایثار و فداکاری فرزندان امام باعث شد تا کشور ما مانند عراق و افغانستان دچار جنگ زدگی نشود. من آگاهانه مسیر خود را انتخاب کردم و امروز افتخارم این است که بتوانم یک بسیجی گمنام باقی بمانم و حاضر نیستم این موقعیت را با چیز دیگری در دنیا حتی سلامتی عوض کنم. اگر این اتفاق برای من نمی افتاد من هیچ گاه گمشده خود را که خداوند متعال است پیدا نمی کردم. وی ادامه می دهد: 24 ساعت روی تخت خوابیدن روح انسان را آزرده می کند ولی با مطالعات دینی و روانشناسی انرژی مضاعفی پیدا می کنم به طوری که به دیگران نیز روحیه می دهم. جنس انسان ، جنس خداست و هرگاه مقام خلیفه اللهی بودن خود را پیدا کنیم آنگاه به آرامشی می رسیم که قرار دلهایمان می شود. آن زمان است که می توانیم از تمامی موقعیت ها استفاده کنیم.تابلوهای چهارفصلی که تزئین کننده سینه دیوار روبه روی تخت جانباز خزائی بود حرکت و تلاش مرا دو چندان می کند تابلوهای نقاشی با موضوعات عرفان، سیرالی ا... ، رستاخیز، کربلا، ... پرکننده اوقات فراغت او و روح متعالی او را بیان می کند.
این جانباز ورزشکار که حائز رتبه های دوم و سوم کشوری در رشته پینگ پنگ است، با اشاره به خاطرات سفر درمانی به آلمان می گوید: درمحل سکونت ما یک سرباز دوران هیتلر که ننگ تاریخ بشر است تمامی امکانات رفاهی برای او مهیا بود که نشان از ارج نهادن مسئولان کشور به سربازان را داشت. متاسفانه در مدیریت ایثارگران کشور ما کم لطفی هایی وجود دارد که مسئولان و دلسوزان انقلاب و کشور باید این روند ناصحیح را اصلاح کنند.
شایان ذکر است چندی پیش سرلشکر عزیز جعفری فرمانده کل سپاه باحضور در این مرکز با جانبازان قطع نخاعی دیدار نموده بودند.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » نوای دلنشین ( پنج شنبه 86/11/4 :: ساعت 1:1 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شهید آشنایی که نمی‏شناسیمش/کوچکترین ژنرال مین روب دنیا
قدرت نرم جمهوری اسلامی ایران
توسعه کیفی بسیج
سر مقاومت
نقش مرجعیت در بسیج مردمی
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 34
>> بازدید دیروز: 2
>> مجموع بازدیدها: 156040
» درباره من

نوای دلنشین
نوای دلنشین
بسم الله الرحمن الرحیم هر آنچه به بسیج و بسیجی مربوط می‏شود را در این وبلاگ خواهیم آورد. شما هم ما را یاری کنید.

» فهرست موضوعی یادداشت ها
مصاحبه[20] . خطه خورشید[13] . یادداشت[12] . گزارش[11] . نمونه‏ها[9] . خبر[7] . سخن بسیجی[7] . مقاله .
» آرشیو مطالب
خطه خورشید
نمونه‌ها
یادداشت
مصاحبه
خبر
گزارش

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
اسناد افتخار

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان




» طراح قالب