سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نیکوکار از کار نیک بهتر است ، و بد کردار از کار بد بدتر . [نهج البلاغه]
نوای دلنشین
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» ملائکه خاکی

گفت و گو با خواهر جانبازفاطمه السادات موسوی از امدادگران دفاع مقدس

ملائکه خاکی

از زبان فرزند: مادرم درسال 1344 در شهر شیراز در خانواده سادات متولد شد. او همیشه از حضرت زهرا (س)عاشقانه یاد می کنه. من درست موقعیت اون موقع ایشونو درک نکردم .اون برای دینش واعتقاداتش مبارزه می کرده وقتی از دیگران تعریف اون روزهارو که توی جبهه بودن می شنوم که یه شیر زن بودن راستش یه حس غرور بهم دست می ده. خیلی هست که بشه توی یه میدان جنگ به راحتی و بدون ترس از مرگ زندگی کرد. الان می بینم که واسه خودم یه مادر که نه بلکه یه دوسته یه سنگ صبور، یه نفر که هنوزنشناختمش. به یه جایی وصله که راستش بعضی مواقع منم ازش در حیرتم.
بعد از جنگ هم ما 4 سال آبادان بودیم مادرم اونجا سال سوم و چهارم دبیرستان رو شبانه خواندن، هم خانه داری می کرد هم درس می خواند. بعد ادامه دادند و سال اول حسابداری بود که به خاطر بیماری و تجویز پزشک انصراف داد.مادرم چند تا روحیه شاخص داره. یکی استشهاده یعنی متعلق به خودش نیست، مامان کمتر می زاره کسی ازش سر در بیاره! برای همین مصاحبه هم یک خوابی باعث شد بپذیرن والا به هیچ وجه حاضر نمی شد از خودش بگه.


¤چطور شد در ایام نوجوانی روانه جبهه شدید و نحوه اعزام شما چگونه بود؟

خودم دوست داشتم. در راهپیمایی های زمان انقلاب شرکت کردم اما لیاقت نداشتم کاری خاص بکنم. دوست داشتم به گونه ای دینمو ادا کنم که آخرش هم نشد. من یه دختر جسور بودم. همین منو بیشتر سوق می داد برم جایی که همش ترس و استرس هست. من توی کلاسهای بسیج خیلی اذیت می کردم مثلا برادری که مسئول رزم شبانه بود من اونو خلع سلاح می کردم.
به همراه پنج نفراز خواهران از شیراز دو بار برای اعزام به جبهه رفتیم نشد. امام جمعه تا فهمیدند شخصا جلوی رفتن من و پنج تا از دوستان انجمنی و بسیجی را به جبهه گرفتند چون دختر بودیم.

¤ خوب بالاخره چطور اعزام شدید؟
چند خواستگاربرای من آمدن و من جواب رد دادم. با دوستم این فکرو کردیم که با ازدواج میشه برنده شد و به جبهه رفت آقا داماد رو به شرط بردن به خط مقدم جبهه مجبور می کنیم تا بله بگیم البته شاید دیوانگی حسابش کنین ولی این تصمیم ما بود چند تا خواستگار روحانی داشتم که شهیدهم شدند. با شرط من موافق بودن اما تا پای عمل رسید جا زدند من هم رد کردم. ولی آقامون خودشون پیشنهاد دادن بیا بریم آبادان انگار خدا برای من فرستاده بودش. ما هم بعد از یه هفته که عقد کردیم رفتم توی لیست انتظار تا 4ماه پنج شهید توی خانواده دادیم مرتب ازدواج ما عقب می افتاد. تا بالاخره اول بهمن61 ازدواج کردم و7 بهمن به آبادان رفتم. در منزل شرکتی که به پدرم تعلق داشت. ساکن شدیم آنجا ابتدا کار خاصی نمی کردم. بعد حاجی رو قسم دادم که اجازه بده من یه کاری بکنم. منو به بیمارستان معرفی کردن خدمتکاری می کردم دل خودمان رو صابون می زدیم که در جبهه مقدمیم .بین ما فقط یه شط آب اروند بود.اولش بیمارستانهای آیت ا... طالقانی، امام و شرکت نفت ولی بعد به بیمارستان شهید بهشتی هم می رفتم. چون یه کم دور تر از شط بود کمتر تخریب داشت و مجروح ها رو اونجا انتقال می دادن و بعد هم اعزام می شدند به اهواز دو سال آبادان بودیم.

¤پس امدادگر رزمنده ها شدید؟ پرستاری از سربازان امام خمینی توفیق کمی نبود!
اگر راستش را بخواهی رزمنده ها به ما امداد می دادند .آنجا یه در بهشت بود. همون باب شهادت ولی به قولی همه کس رد نمی شدن!

¤خوب آن سن و آن همه مجروح چطور باروحیه تون سازگاری داشت؟ یک نو عروس و خون و خاک!؟

خوب ماه عسل خوبی بود. من اصلا بهش فکر نمی کردم .هر کسی هم می گفت عصبانی می شدم.

¤گویا توآبادان یه فرزندتون شهید شد میشه از اون بگید؟
قربونی حضرت علی اصغر شد. یه روزی توی حیاط خونه مون خمپاره خورد من آسیب دیدم و دوباره توی بیمارستان هم توی اتاق عمل که بودیم منو موج گرفت و.....

¤ پس همونجا جانباز شدید؟
بله، خواست خدا بود. بعدش دچار یه وضع بخصوصی شدم. می آمدم معالجه و بر می گشتم. تا اینکه آبادان رو هم شیمیایی زدن. همه رو بیرون کردن. منم آمدم ماهشهر. بعد هم شیراز. ولی دوباره برگشتیم سال 63 بعدش چون همسرم مریضی اعصاب داشت آمدیم شیراز اما ایشون منو گذاشت و برگشت. ایشون از بهمن 59 تا 64 اونجا بودن، بعد منتقل شدیم اهواز اما نشد چون منزلی که باید می رفتیم دست جنگزده هایی مثل خودمون بود نشد بریم پس آمدیم شیراز و در شیراز هم زندگی مستاجری و...
یک معجزه که از دعای مادرم بود از آبادان بگم تمام خانه های اطراف ما را موشک باران کرده و ویران شده بودبجز منزل ما بچه های سپاه شبها می آمدند خانه ما می خوابیدند خانه ما شده بود خوابگاه! به قول شهید یعقوب پورحاجی شده بود امامزاده فاطمه! یک نخل بزرگ در حیاط همسایه ما بود که بعضی وقتها بچه ها برای دیده بانی بالای آن می رفتند. یک روز صبح زود که حاج آقا می رفت ماموریت من دوتا اتفاق پشت سر هم برایم پیش آمد اول یه گلوله خمپاره به درخت نخل خورد به جای اینکه به روی خانه ما بیفتد افتاد یه متر آن ورتر بعد هم ساعت 11 که داشتم نهار آماده می کردم که با خودم به بیمارستان ببرم یه گلوله از کنار بینی ام رد شد که گرماشو هنوز حس می کنم و خورد به در چوبی خانه و فرو رفت و دود کرد و من را تا آخر عمر بی نصیب کرد؟ تیر را هنوز دارم.

¤ از جانبازی تون بگید ؟
نه چیزی نیست.همش همینه البته تمام دفاتر ما توی بیمارستان سوخته و مدرکی که باب بنیاد باشه ندارم.

¤ خاطره ای از دوران امدادگری و پرستاری زمان جنگ تعریف کنید.
یه عده از بچه های رزمنده را به بیمارستان آوردند. همه زخمی بودن من هم دوتا از آنهارو سرویس اولیه می دادم، سرم وآمپول کزاز و مسکن و زخم بندی و آتل سر پایی. به یکی از اینها که دستش جلوی شکمش بود گفتم دستتو بردار تا پانسمان کنم. جایی هم برای بستری نداشتیم و خودش با روحیه بالا سرپا ایستاده بود، می گفت به جان خودم نمی شود. من گفتم جان امام دستتو بردار اونم برداشت. من خودم را نمی بخشم تا دستشو برداشت روده هاش ریخت بیرون من از شدت ترس می لرزیدم فقط خدا کمکم کرد که زود کف زمین خواباندمش و دکتر که می دید می گفت همه چیزو بریز داخل شکم هنوز لای ناخونم حس می کنم خون بچه هاست هنوز پاک نشدند برای همین شبها خواب ندارم می روم توی اون عالم که چرا نتونستم کاری بکنم که مفید باشه چرا من هم پزشک نبودم. من یه جورایی کم عقل بودم موقعی بود که شلمچه و اطراف خرمشهر و بعدشم اروند کنار خیلی مجروح داشت با هلی برد به شهرهای دیگه منتقل می کردند. بعضی از آنها را آبادان عمل جراحی می کردند. من به همراه دوتا از خواهران بسیج بودیم مثلا بعضی وقتها از فرط خونریزی تشنگی به اونها فشار می آورد مخصوصا کوچکترها ما هم با دستمال گاز استریل دهان آنها را نم می کردیم یکی از روزها که دیرم هم شده بود یه پاسدار توی صف روی زمین خوابیده بود که تشنه بود و لباشو بهم می زد ولی چشمش بسته بود من تا آمدم گاز رو بذارم روی لبهاش یه مرتبه دستش به دستم خورد انگار فکر می کرد از نزدیکانش هستم منم خوب جوان بودم و ترسیدم دستم رو کشیدم و خشکم زده بود و پشت سر هم روی دست خودم می زدم و رفتم به اتاق ملحفه ها گریه کردم ولی سریع هم برگشتم اما.

¤ شهید شده بود؟
بله !

¤ توی دورانی که در بیمارستان بودید خیلی عروج دیدی کدومش از همه مقدس تر بود؟
همشون یادمه، سخته بگم ،کدوم اونی که روی مین رفته بود یا اونی که شیمیای شده بود، یااونهای که شکمشون دریده شده یا بی دست و پاها یا تکه تکه شده ها رو بگم، موقع احتضار به فکر خودشون هم نبودن می گفتن« حجاب شما از خون ما با ارزش ترره» خیلی از صحنه های ایثار رزمندگان بیان نشده. ندیده فیلم می سازن و یه خانوم با آرایش و گریم و هزار تا چیز دیگه ، چند بچه بسیجی و سپاهی چاق و تپل نشون شما می دن ولی عده معدودی خوب و فربه بودن اکثرا از بس توی جبهه روزه بودن مثل برگ کاغذ بودن اما با اراده بسیار قوی مثل بلا تشبیه ابوالفضل قاسم و...

¤شما هنوز هم از جنگ تا الان امدادگرید هستید؟
اگر خدا قبول کنه من در مواقع ضروری توی مطب در امر درمان به خواهران کمک می کنم.

¤ منظورم پرستاری از همسر رزمنده تون است؟
من خدمتکار شونم و همکار توی کارهای منزل پدرم مارو بعضی روزهای تعطیل مهمون می کنن. آشپزی شون عالیه همیشه از خدا می خوام که دخترم هم مثل من خوشبخت بشه البته همه دختر خانومها

¤خوب حالا که بحث از دختر خانم ها شد این سوال را بپرسم، شما یه دختر جوان بودید با آن روحیه، حالا هم یه دختر جوان دارید اگر شمارا یک پلی با واسطه ای بین خانم موسوی سال 61 و دخترتان در سال 86 بدونیم از اون موسوی چی به این دختر می رسد؟
چیزی که باید برسد با آنچه که هست فرق دارد. من خیلی کارها را باید انجام می دادم که غفلت کردم. از اینکه گفته باشم من و دخترم فرق زیادی داریم و یا بگم من اینجوری بودم ولی دخترم نباید این سختی رو به فرض بکشد اینها همه اش غفلت ما از این نسله، ولی تا حدی سعی کردم که با حقایق آشناش بکنم. من برای نمازخواندن و پوشش اجباری نکردم. ولی بهش نشون دادم متانت و عفاف چقدر مایه آسایش وآرامش است و شاید باز هم کم کاری کردم. من که به منزله یک پل اگر باشم باید عابر خودم را خوب هدایت کنم تا بهش آسیب نرسد تا راه رو هم بتواند با آگاهی پیدا کند من اینقدر درک کردم.

¤ از شهید روزی طلب الان چه احساسی دارید؟
شنیدین می گن حجت من بر مسلمانی این است، منم یه راهبر داشتم او هم روحانی بود هم دانشجوی الکترونیک، از بچه های زرنگ و مومن و انقلابی

¤ درپایان از نقش زنان در جنگ بگید ؟
اونایی که من دیدم هم مرد بودن هم زن یعنی شیر زنانی بودن که مردان به پای بعضی از اونها نمی رسیدن توی همه چیز سبقت بود نه مثل الان توی طلا ، لباسو، خونه ، زندگی و شهرت همه گمنام موندن و پر کشیدن و کاش ماهام بتونیم به اونا برسیم.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » نوای دلنشین ( پنج شنبه 86/3/24 :: ساعت 12:0 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شهید آشنایی که نمی‏شناسیمش/کوچکترین ژنرال مین روب دنیا
قدرت نرم جمهوری اسلامی ایران
توسعه کیفی بسیج
سر مقاومت
نقش مرجعیت در بسیج مردمی
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 33
>> بازدید دیروز: 57
>> مجموع بازدیدها: 157031
» درباره من

نوای دلنشین
نوای دلنشین
بسم الله الرحمن الرحیم هر آنچه به بسیج و بسیجی مربوط می‏شود را در این وبلاگ خواهیم آورد. شما هم ما را یاری کنید.

» فهرست موضوعی یادداشت ها
مصاحبه[20] . خطه خورشید[13] . یادداشت[12] . گزارش[11] . نمونه‏ها[9] . خبر[7] . سخن بسیجی[7] . مقاله .
» آرشیو مطالب
خطه خورشید
نمونه‌ها
یادداشت
مصاحبه
خبر
گزارش

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
اسناد افتخار

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان




» طراح قالب