کجا بروم!
انگار همین دیروز بود. در یکی از آن پاتکها قرار بود به منطقه بروم. مقدمات سفر را آماده کردم، رفتم از قرارگاه خاتم الانبیا (ص) برگه تردد گرفتم و با وسایل و تجهیزات لازم به سمت محور مربوطه حرکت کردم. در مسیر باید از هفت خان عبور می کردم و بازرسی و دژبانی های متعدد را پشت سر می گذاشتم. عبور از خانهای اولیه خیلی مشکل نبود، اما به جایی رسیدم که شکل و شمایلش شبیه یک سنگر کمین بود. وقتی به آنجا نزدیک شدم، یک پسربچه بسیجی از مخفیگاه آرام بیرون آمد، جلویم ایستاد و پس از دیدن برگه مجوز سری تکان داد و گفت: نه ، نمیشه، نمی تونی بری؟!
گفتم: چرا؟
گفت: همین که گفتم خواهر، نمی تونی بری . من خیلی عصبی شدم، گفتم: توچه کاره ای که نمی ذاری برم؟ من از مسئول بالا دست تو برگه و مجوز دارم. این پلاک و این هم...
و بعد هم مدارکی را که لازم بود، تمام وکمال نشانش دادم؛ اما این پسر بچه سمج یک وجبی پا در یک کفش کرده، می گفت نمی شود.
ناگفته نماند که من به دلیل شهادت تعداد زیادی از بستگان حال خوشی نداشتم . این بود که از کوره در رفتم و با بچه دژبان 17-18 ساله کلاش به دست برخورد و پرخاش کردم که یعنی چه؟! بعد دیدم یک مرتبه گلنگدن اسلحه را کشید و نشست روی زانو و به طرف من نشانه رفت و گفت:« اگه یک قدم جلو بری شلیک می کنم!» من هم بیشتر عصبانی شدم و گفتم« من می رم، توهم شلیک کن.»
با گامهای مصمم پشت به او و رو به محور عملیاتی، شروع به حرکت کردم. ضمن این که هر لحظه منتظر بودم این بسیجی نوجوان دست به ماشه ببرد و شلیک کند. ولی اصلا برایم مهم نبود. تصمیم گرفته بودم و آماده هرلحظه ای بودم. از کشته شدن هم واهمه ای نداشتم. دور شدم و دیدم هیچ اتفاقی نیفتاد و صدای شلیکی شنیده نشد. اندکی تردید کردم. ایستادم، برگشتم، دیدم آن بسیجی اسلحه را کنار گذاشته، سرش را در میان دو دست گرفته روی زانو خم شده! با دیدن این صحنه خیلی به هم ریختم حیران به طرفش برگشتم و پرسیدم:« چی شد، چرا شلیک نکردی؟»
دستش را از روی پیشانی برداشت و نگاهی به من کرد. دیدم روی مژه هایش خاک نشسته، چشم های خسته اش پراز رگه های خونی بود. پیدا بود که حداقل 3-4 شبانه روز است نخوابیده. خیلی حالت معصومی داشت. من که احساس پیروزی می کردم، بار دیگر پرسیدم: «چی شد؟ پس چرا نزدی؟!»
او بی آن که به من پاسخی بدهد، بلند شد، آهی کشید و رفت توی اتاقک کمین ماند. پس از چند لحظه برگشت، دیدم یک چاقوی ضامن دار آورد، داد به من و گفت: «اگر اسیرشدی، خود تو بکش!» دستش می لرزید و من تازه فهمیده بودم که تمامی سماجت و سرسختی او از جنس نگرانی، شرف و غیرت بسیجی اش بود. البته آن بسیجی یک هفته بعد شهید شد و من آن چاقوی یادگاری را هنوز در خانه دارم. ماجرای آن روز و آن بسیجی دلسوز روی من خیلی اثر گذاشت. آنجا به خودم گفتم:« کجا دارم می روم.! می روم که از یکسری هیجانات و احیانا چند جنازه عراقی و خودم فیلم بگیرم؟ در حالی که هر چه هست، اینجاست. اینجا توی این نگاههای پر از رگه های خونی، توی این چشمهای خسته بیدار مانده... کجا بروم از اینجا بهتر.!»
پس از او خواستم یک چایی به من بدهد. کمی هم شوخی کردم و گفتم:« باشه نمی رم.» خوشحال شد البته تا بعدازظهر آنجا ماندم و دم دمای عصر با یک لندکروز سپاه مرا فرستاد جلو توی خط و سفارش کرد که جاهای خطرناک نرم.در پایان می خواهم بگویم وقتی بحث از رزم و جنگ و جبهه می شود، چه خوب است از واقعیت ها وحقیقت ها حرف بزنیم و آدمهایش را آن گونه که بودند ترسیم و فضاسازی کنیم نه آنچنان آسمانی و دوراز واقعیت که نسل امروز و آینده نتواند به آن دست یابد و آنها را الگو قراردهد. جوانهای ما باید باور کنند که اینها مثل خودشان بودند. در این محافل از عوامل و تحولی بگوییم که باعث شد اینها یک شبه ره صد ساله بروند و رستگار شوند.
انیسه شاه حسینی-نویسنده و کارگردان