اوایل جنگ بود. توی لشکر امام حسین (ع) در دارخوین مستقر شده بودیم. توی مقر یه سوله تسلیحات داشتیم. همه جا آروم بود، یه دفعه صدای هواپیما، انفجار و ... سوله تسلیحات رو که زدند فهمیدم منافقین و ستون پنجمی ها کار خودشون رو کردن، همه پناه گرفته بودند. دیگه کسی جرأت بیرون اومدن از پناهگاه رونداشت. من هم پشت یک تپه ای پناه گرفته بودم. توی این آتیش و انفجار اطراف پمپ بنزین باید از همه جا خلوت تر باشه. نگاه کردم حاج حسین خرازی بود توی این آتیش و وحشت و ترس و... می خواست بنزین بزنه! شیر فلکه بنزین رو بازکرده بود با خیال راحت شیلنگ بنزین رو گذاشته بود توی باک ماشین و بنزین می زد... !
انگار چیزی تو وجود حاجی به نام ترس وجود نداشت. انگار تو این دنیا از چیزی نمی ترسید. دلیلش هم این بود که اصلا به دنیا دل نبسته بود. حاجی به یقین رسیده بود! واقعا این زبان حال حاجی بود « من هماندم که وضو ساختم از چشمه عشق چهار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست.»
رضا کردی