در عملیات والفجر 4 در کنار دشت شیلر و پادگان گرمک عراق، من به همراه چند نفر از دوستان مجروح شدیم. نیروها هنوز در حال پیشروی بودند و دشمن از یک جناح هنوز مقاومت می کرد و خط شکسته نشده بود. یکی از بچه های مجروح رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا! آمبولانس بفرست» من گفتم: برانکارد برساند تا برسد به آمبولانس. در همین حال یک آمبولانس عراقی به طرف ما آمد و می خواست ما را به اسارت بگیرد. من گفتم: بچه ها دعا کردید؛ ولی خدا نخواست.
یکی از بچه ها که از ناحیه پا زخمی بود خود را به سنگری رساند و یک نارنجک برداشت و به فاصله 2 متری آمبولانس انداخت، راننده آمبولانس عراقی تا پیاده شد نارنجک منفجر شد و او کشته شد. یکی دیگر از بچه ها که مجروحیت کمتری داشت ما را با همین آمبولانس به عقب برد و در باران تیر و ترکش ها پنجر نشد و خداوند آمبولانس بی راننده فرستاد و راننده ما که رانندگی را خوب بلند نبود به زحمت بدن نیمه جان ما را به عقب رساند.
آزاده محمدرضا اسلامی میبدی