در سالهای قبل از 1330 ، حضرت امام خمینی (ره) برای زیارت بیت الله الحرام به مکه مشرف شده بودند. در بازگشت از مکه مکرمه ، به زیارت عتبات مقدس کربلا و نجف مشرف می شوند. در آن سالها مرحوم علامه طباطبایی در نجف اشرف در خدمت استادشان مرحوم علامه قاضی (رحمه الله علیه) کسب علم و ادب و فلسفه و عرفان می فرمودند.مرحوم قاضی از بزرگان فلاسفه اسلامی و عرفای بی نظیر عالم تشیع هستند.
یکی از شاگردانش ( آیت الله قوچانی) می فرمود:« به طور کلی این بزرگوار، صحبتی از دنیا و جریانات مادی زندگی شان در طول عمر استادی شان در نجف نفرمودند. وقتی مشغول تدریس می شدند، بی توجه از تمام دنیا و آنچه برجلسه می گذرد، در عالم روحی خودشان سیر می کردند . محال بود کسی در هنگام تدریس آن بزرگوار، در مجلس درسشان شرکت کند و این بزرگوار توجهی به ورود وخروج او کنند.
فرمودند:« روزی در هنگام درس ایشان، سیدجوانی وارد حوزه شد که تا آن روز ایشان را در حوزه نجف ندیده بودیم. استاد، گرم درس دادن بودند که به محض ورود سید جوان ، استاد ، با آن عظمت روحی و سنشان آن چنان دستخوش تغییر روحی شدند که کتاب را بستند و به احترام ایشان، به تمام قد ایستادند و آن چنان از ورود ایشان تجلیل فرمودند که برای همه ما جای تعجب بود؛ از اینکه استاد هم تا آن زمان ایشان را ندیده بودند و آن جلسه هم آخرین جلسه بود. استاد علامه قاضی طباطبایی کتاب را بستند و به طور بی سابقه ای شروع به بحث تاریخی فرمودند؛ زیرا تا آن موقع در این مورد صحبتی نفرموده بودند. در تمام آن جلسه بحث از قیام مردان خدا بود و ساعتها صحبت فرمودند؛ که تا آن روز ایشان در این موارد صحبت نکرده بودند و دیگر تا آخر عمرشان نشنیدم. مجلس پایان یافت و همه رفتند و آن سید جوان بزرگوار ، دیگر دیده نشد.
جناب آیت الله قوچانی فرمودند: این جریان گذشت تا سال 42 که من به قم مشرف شده بودم. شنیدم به مناسبت ایام محرم، مجالسی در منزل امام برپا می شود. به آنجا رفتم. هرگز آن سخنهای علامه قاضی از خاطرم نرفته بود و اینکه آن سیدبزرگوار چه کسی بودند. به محض ورود به بیت امام و زیارت ایشان، متوجه شدم ایشان همان سیدجوانی است که در آن سال به محل درس علامه قاضی وارد شدند. در سالهای قبل از 1330 در شبهای پنجشنبه درس اخلاق می فرمودند، که بسیاری از فقهای سالخورده از محضر ایشان بهره مند می شدند و ساعت ها قبل از تشریف فرمایی ایشان حضور می یافتند.
مرحوم حجت الاسلام سیدعلی اکبر ابوترابی
رمضان 1363 اردوگاه موصل
در عملیات والفجر 4 در کنار دشت شیلر و پادگان گرمک عراق، من به همراه چند نفر از دوستان مجروح شدیم. نیروها هنوز در حال پیشروی بودند و دشمن از یک جناح هنوز مقاومت می کرد و خط شکسته نشده بود. یکی از بچه های مجروح رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا! آمبولانس بفرست» من گفتم: برانکارد برساند تا برسد به آمبولانس. در همین حال یک آمبولانس عراقی به طرف ما آمد و می خواست ما را به اسارت بگیرد. من گفتم: بچه ها دعا کردید؛ ولی خدا نخواست.
یکی از بچه ها که از ناحیه پا زخمی بود خود را به سنگری رساند و یک نارنجک برداشت و به فاصله 2 متری آمبولانس انداخت، راننده آمبولانس عراقی تا پیاده شد نارنجک منفجر شد و او کشته شد. یکی دیگر از بچه ها که مجروحیت کمتری داشت ما را با همین آمبولانس به عقب برد و در باران تیر و ترکش ها پنجر نشد و خداوند آمبولانس بی راننده فرستاد و راننده ما که رانندگی را خوب بلند نبود به زحمت بدن نیمه جان ما را به عقب رساند.
آزاده محمدرضا اسلامی میبدی
اوایل جنگ بود. توی لشکر امام حسین (ع) در دارخوین مستقر شده بودیم. توی مقر یه سوله تسلیحات داشتیم. همه جا آروم بود، یه دفعه صدای هواپیما، انفجار و ... سوله تسلیحات رو که زدند فهمیدم منافقین و ستون پنجمی ها کار خودشون رو کردن، همه پناه گرفته بودند. دیگه کسی جرأت بیرون اومدن از پناهگاه رونداشت. من هم پشت یک تپه ای پناه گرفته بودم. توی این آتیش و انفجار اطراف پمپ بنزین باید از همه جا خلوت تر باشه. نگاه کردم حاج حسین خرازی بود توی این آتیش و وحشت و ترس و... می خواست بنزین بزنه! شیر فلکه بنزین رو بازکرده بود با خیال راحت شیلنگ بنزین رو گذاشته بود توی باک ماشین و بنزین می زد... !
انگار چیزی تو وجود حاجی به نام ترس وجود نداشت. انگار تو این دنیا از چیزی نمی ترسید. دلیلش هم این بود که اصلا به دنیا دل نبسته بود. حاجی به یقین رسیده بود! واقعا این زبان حال حاجی بود « من هماندم که وضو ساختم از چشمه عشق چهار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست.»
رضا کردی
ارتش جمهوری اسلامی ایران در سال 1365 در منطقه عمومی سومار عملیاتی انجام داد. چند گردان از تیپ حضرت نبی اکرم (ص) کرمانشاه هم در آن عملیات حضور داشتند.
گردان تبوک شهرستان سنقر کلیایی به فرماندهی شهید «اسمعلی فرهنگیان» هم از جمله آن گردانها بود.
بچه ها در این عملیات چند پاتک دشمن بعثی را به نحو خیلی عالی دفع کردند. در حین یکی از این تک و پاتکها شهید فرهنگیان فرمانده گردان و چند تن از نیروهای گردانش به شدت مجروح شدند و این مجروحین در خط فاصل بین عراقی ها و نیروهای خودی باقی ماندند. بدلیل آتش شدید دشمن ما توان تخلیه آنها را نداشتیم ولی به راحتی خیلی از مسائل پیرامون آنها را می دیدیم و کاری از ما ساخته نبود. منتظر فرصتی بودیم که آنها را نجات دهیم که در این حین با صحنه دلخراش و تکان دهنده ای رو به رو شدیم.
یک افسر عراقی به همراه دو سرباز بالا سر مجروحین ایرانی آمدند و به سمت آنها تیر خلاصی شلیک کردند. این صحنه آه و ناله همه بچه های گردان را در آورد. نه تاب تحمل دیدن این منظره را داشتیم و نه می توانستیم تیراندازی کنیم. تنها از خدا خواستیم که به همه ما صبر عنایت کند . داستان کربلا و آن ماجرای حضرت زینب کبری(س) که به طرف قتلگاه می دوید و شمر هم می دوید او می برید و من می بریدم او از حسین سر، من از حسین دل... در خاطره هایمان زنده شد و آرامش یافتیم.
جالب اینکه پس از این عملیات و پیروزی رزمندگان، شهید اسمعلی را در میان مجروحین دیدم که در یکی از بیمارستانهای مشهد مقدس بستری شده بود. عیادتی که با ایشان داشتم ماجرای آن روز را از زبان خود ایشان شنیدم. ایشان گفت وقتی افسر عراقی داشت تیر خلاصی بچه ها را می زد خواستم ماشه اسلحه را بچکانم که یک لحظه حرم مقدس آقا امام رضا (ع) جلو دیدگانم ظاهر شد و در آن وقت آقا را از ته دل صدا زدم و دیگر نفهمیدم چه شد تا اینکه وقتی به هوش آمدم اولین چیزی که دیدم بارگاه ملکوتی مولایم آقا علی بن موسی الرضا(ع) بود و ...
حجت الاسلام مصیب بیانوندی
یادم نمی رود چه زیبا بود هنگام حرکت! آنگاه که قطار زوزه کشان در غروبی غم انگیز و تاریک به سوی مقصد مقدس خویش روان بود و همه زائران دلسوخته، گویی روحشان جلوتر از جسم، مرقد مولایشان را طواف می کرد. آنها زیر لب زمزمه می کردند:« سوی دیار عاشقان، سوی دیار عاشقان، به کربلا می رویم به کربلا می رویم»... عجب دردی است این عاشقی! پرنده سالهاست که در قفس است، حال که او را از میان باغ و بستان عبور می دهند چشمان خود را برهم نهاده تا فقط در لحظه دیدار گل، بگشاید.
آری، هر کس به گونه ای مشغول نیایش بود. کسی به مناظر بیرون از قطار نظری نمی انداخت. هر چندلحظه یک بار صدای «السلام علیک یا اباعبدالله» به گوش می رسید و هر کس از خود این سوال را می کرد: آیا راست است؟ به راستی ما را دارند به کربلا می برند؟ به کربلای حسین؟ ...
کاروان اسرا به کربلا نزدیک می شد. ای کاش«بشیر»ی بود و جلوتر به سوی اهل کربلا می شتافت و گریان خبر از آمدن اسرا می داد و این بار می گفت:« یا اهل الکربلا لامقام لکم فیها» اما بشیر ما سوز و گداز بود و آه جگرسوز عاشقان که هر لحظه بلندتر می شد.
به شهر غربت زده کربلا رسیدیم. خدایا این کربلای حسین است و این قدر خاموش؟! خدایا این شهر فرزند فاطمه (س) است و این گونه مسکوت؟! هق هق گریه و شیون به اوج خود رسید. گنبد طلایی و پرچم سرخ آن از دور نمودار شد.«السلام علیک یا اباعبدالله بابی انت و امی» . همه گریان و حیران و سرگردانند. چشم می دید و دل باور نمی کرد. مرکب ایستاد و زائران دل خسته، بر خاک سرد افتادند و با فرزندان لب تشنه حسین (ع) همراه و هم ناله شدند و...
از هر گوشه حرم، از گرد و غبار ضریح، از خلوت بودن صحن و از هرجا این ندای حسین به گوش می رسید که «الهی اشکوا الیک غربتی». یادم نمی رود عاشقی را دیدم که اشک از دیدگانش جاری بود و با دستمالی گرد از حرم می زدایید و می گفت:« بمیرم ای امام بر غریبیت!» عجب قیامتی بود!
مقصد بعدی حرم علمدار حسین بود.چشمها عباس را می دید که مشک به دندان با دو دست قلم شده به استقبال زائران آمده «و الله ان قطعتموا یمینی انی احامی ابداً عن دینی». به خدا عباس، ما هم دین حسین زمان را یاری کردیم. ما هم دست بریده و پای قطع شده دادیم، ما هم پیکر به خاک و خون کشیده شهدا را دادیم که در لحظه آخر فریاد می زند:« السلام علیک یا سیدالشهدا». همه درد دل می کردند. غوغایی به پا بود، همه برسر و سینه می زدند:« سردار دست از تن جدا ابوالفضل».
زیارت به پایان رسید و از خیابان پشت حرم به طرف مهمانسرای حضرت حرکت کردیم. مردم ستمدیده با حالتی نزار از دور صف بسته و اسرا را نگاه می کردند. گفتم:« بچه ها سینه ها را ستبر بگیرید و با عزت قدم بردارید؛ چرا که عزت شما نشانگر عزت اسلام است...» مادری را دیدم که آرام با گوشه چادرش قطرات اشکش را پاک می کرد. نمی دانم به یاد فرزند اسیرش افتاده بود یا بر غربت این اسیران می گریست و شاید هم بر غربت خودش! و باز هم نمی دانم چه بود که دل اسرا را به دل این مردم ستمدیده پیوند داده بود. اسرا آزادانه برای آنان دست تکان می دادند و عجیب که آن مردم به اصطلاح آزاد، قدرت این کار را نداشتند مگر در خفا و با حالت های پنهانی !
پس از صرف ناهار ، کاروان به راه افتاد و خاک غمبار کربلا را ترک کرد. « و لاجعله الله آخر العهد منی لزیارتکم». آری این گونه بود و دوباره پرستوهای مهاجر به خانه خویش بازگشتند. آنجا که دیواری بلند سایه ستم را برآنان افکنده بود. اگر چه دل در پیش معشوق جا مانده بود و سینه ها اخگر سوزانی شده بود و چشمها دریایی لرزان ... آری و چه شیرین گفت حافظ که «من قربها عذاب فی بعدها السلامه».
آزاده ، سیامک عطایی
وقتی از این کانال ها که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری، به «فرمانده» خواهی رسید، به علمدار او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت. چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشین او نشانه بهتری است. مواظب باش، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی. اگر کسی او را نمی شناخت هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (علیه السلام) روبروست. ما اهل دنیا از فرماندهان لشکر، همان تصوری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم، اما فرماندهان سپاه اسلام، امروز همه آن معیارها را در هم ریخته اند. «حاج حسین» را ببین او را از آستین خالی دست راستش بشناس، آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو و خصلت بیش از تمامی خصال وی تأکید ورزیده اند: شجاعت و تدبیر.
آری حاج حسین خرازی، همان فرماندهی که همه او را خوب می شناسند بسیجی های کم سن و سال، غواصان، آشپزها، راننده ها، دژبان ها، زانو به زانویشان برای پیروزی تلاش می کرد. فرماندهی لشکر برای او به معنی مسئولیت بزرگتر و کار بیشتر بود، به معنی صبر و اندوهی بی اندازه، سردار خرازی همان کسی بود که در عملیات والفجر هشت به همراه لشکرش توانست، لشکر گارد ریاست جمهوری عراق را به تسلیم وادارد و سرانجام در عملیات کربلای پنج بود که انفجاری بزرگ زمین را از هم درید و هر چه و هر کس را که بود، به هوا برد و به گوشه ای انداخت. همه برخاستند بجز حاج حسین، با شکافی در سینه، قلبی که پاره شده بود و لبخندی پر از درد، افتاده بود روی خاک تشنه ای که حریصانه خون گرمش را می مکید. جمعه هشتم اسفندماه سال 1365 بود که او برای رسیدن به آن 29 سال راه طی کرده بود.
کجا بروم!
انگار همین دیروز بود. در یکی از آن پاتکها قرار بود به منطقه بروم. مقدمات سفر را آماده کردم، رفتم از قرارگاه خاتم الانبیا (ص) برگه تردد گرفتم و با وسایل و تجهیزات لازم به سمت محور مربوطه حرکت کردم. در مسیر باید از هفت خان عبور می کردم و بازرسی و دژبانی های متعدد را پشت سر می گذاشتم. عبور از خانهای اولیه خیلی مشکل نبود، اما به جایی رسیدم که شکل و شمایلش شبیه یک سنگر کمین بود. وقتی به آنجا نزدیک شدم، یک پسربچه بسیجی از مخفیگاه آرام بیرون آمد، جلویم ایستاد و پس از دیدن برگه مجوز سری تکان داد و گفت: نه ، نمیشه، نمی تونی بری؟!
گفتم: چرا؟
گفت: همین که گفتم خواهر، نمی تونی بری . من خیلی عصبی شدم، گفتم: توچه کاره ای که نمی ذاری برم؟ من از مسئول بالا دست تو برگه و مجوز دارم. این پلاک و این هم...
و بعد هم مدارکی را که لازم بود، تمام وکمال نشانش دادم؛ اما این پسر بچه سمج یک وجبی پا در یک کفش کرده، می گفت نمی شود.
ناگفته نماند که من به دلیل شهادت تعداد زیادی از بستگان حال خوشی نداشتم . این بود که از کوره در رفتم و با بچه دژبان 17-18 ساله کلاش به دست برخورد و پرخاش کردم که یعنی چه؟! بعد دیدم یک مرتبه گلنگدن اسلحه را کشید و نشست روی زانو و به طرف من نشانه رفت و گفت:« اگه یک قدم جلو بری شلیک می کنم!» من هم بیشتر عصبانی شدم و گفتم« من می رم، توهم شلیک کن.»
با گامهای مصمم پشت به او و رو به محور عملیاتی، شروع به حرکت کردم. ضمن این که هر لحظه منتظر بودم این بسیجی نوجوان دست به ماشه ببرد و شلیک کند. ولی اصلا برایم مهم نبود. تصمیم گرفته بودم و آماده هرلحظه ای بودم. از کشته شدن هم واهمه ای نداشتم. دور شدم و دیدم هیچ اتفاقی نیفتاد و صدای شلیکی شنیده نشد. اندکی تردید کردم. ایستادم، برگشتم، دیدم آن بسیجی اسلحه را کنار گذاشته، سرش را در میان دو دست گرفته روی زانو خم شده! با دیدن این صحنه خیلی به هم ریختم حیران به طرفش برگشتم و پرسیدم:« چی شد، چرا شلیک نکردی؟»
دستش را از روی پیشانی برداشت و نگاهی به من کرد. دیدم روی مژه هایش خاک نشسته، چشم های خسته اش پراز رگه های خونی بود. پیدا بود که حداقل 3-4 شبانه روز است نخوابیده. خیلی حالت معصومی داشت. من که احساس پیروزی می کردم، بار دیگر پرسیدم: «چی شد؟ پس چرا نزدی؟!»
او بی آن که به من پاسخی بدهد، بلند شد، آهی کشید و رفت توی اتاقک کمین ماند. پس از چند لحظه برگشت، دیدم یک چاقوی ضامن دار آورد، داد به من و گفت: «اگر اسیرشدی، خود تو بکش!» دستش می لرزید و من تازه فهمیده بودم که تمامی سماجت و سرسختی او از جنس نگرانی، شرف و غیرت بسیجی اش بود. البته آن بسیجی یک هفته بعد شهید شد و من آن چاقوی یادگاری را هنوز در خانه دارم. ماجرای آن روز و آن بسیجی دلسوز روی من خیلی اثر گذاشت. آنجا به خودم گفتم:« کجا دارم می روم.! می روم که از یکسری هیجانات و احیانا چند جنازه عراقی و خودم فیلم بگیرم؟ در حالی که هر چه هست، اینجاست. اینجا توی این نگاههای پر از رگه های خونی، توی این چشمهای خسته بیدار مانده... کجا بروم از اینجا بهتر.!»
پس از او خواستم یک چایی به من بدهد. کمی هم شوخی کردم و گفتم:« باشه نمی رم.» خوشحال شد البته تا بعدازظهر آنجا ماندم و دم دمای عصر با یک لندکروز سپاه مرا فرستاد جلو توی خط و سفارش کرد که جاهای خطرناک نرم.در پایان می خواهم بگویم وقتی بحث از رزم و جنگ و جبهه می شود، چه خوب است از واقعیت ها وحقیقت ها حرف بزنیم و آدمهایش را آن گونه که بودند ترسیم و فضاسازی کنیم نه آنچنان آسمانی و دوراز واقعیت که نسل امروز و آینده نتواند به آن دست یابد و آنها را الگو قراردهد. جوانهای ما باید باور کنند که اینها مثل خودشان بودند. در این محافل از عوامل و تحولی بگوییم که باعث شد اینها یک شبه ره صد ساله بروند و رستگار شوند.
انیسه شاه حسینی-نویسنده و کارگردان
نامش نام مقدس پیامبر اعظم(ص) و شناسنامه اش، شناسنامه پیروان روح ا... است. الحق که طالب شهادت و شهامت و رشادت و ولایت است. نام «حاج طالبی» از هر کلمه ای برای رزمندگان، شیرین تر و محبوب تر بود و هست. اخلاقش مثل اخلاق مولایش علی(ع)، روشش در زندگی حسنی(ع)، روحیه اش حسینی(ع)، در دفاع از ولایت و نظام اسلامی حقا که ابوالفضلی(ع) است. تا زمانی که دفاع و جهاد و شهادت بود در کنار رزمندگان به عنوان یک بسیجی خاکی خادم و غرق در خدمت بود و بعد از قبول قطعنامه با دلی آرام لباس رزم دیگری به تن نمود و در کنار جانبازان و خانواده های معظم شهیدان مشغول خدمت شد. «حاج محمد» بارها و بارها مورد آماج تیر و ترکش های دشمن بعثی قرار گرفت دلیر مردیش ارتش بعث عراق او را «شیر زرد» خمینی نام نهاده بود. حاج طالبی یک پهلوان و پهلوان صفت است که شاگردانی هم در مکتب پهلوانی دارد و به جامعه جانبازان پهلوان تحویل داده است. اولین روزی که عملیات نصر7 در ارتفاعات بولفت عراق به وقوع پیوست حاج طالبی آن موقع فرمانده گردانی بود که بچه های تحت فرماندهی اش اکنون در لوای حق و آسمان ها در حال پروازند. «گردان حمزه سید الشهدا» از تیپ حضرت نبی اکرم(ص) کرمانشاه او جلوی ستون راه می رفت و دشمن نیز مثل نقل ونبات آتش تهیه می ریخت. همیشه در مقابل دشمن کسی نمی دید که حاج طالبی تفنگ به دست گرفته باشد زیرا می گفت اگر سلاح به دست گیرم دشمن فکر می کند عددی به شمار می رود! همیشه او را با یک چوبدستی! یا عصا! و یک چفیه می دیدند ولی آنروز دیدم که سر ستون خم شد و بارها زمین گرم جبهه را بوسه زد. می دانید چه چیزی را بوسه زد. بدن غرق به خون شهید «حاج روح ا...»، فرمانده قهرمان گردان خیبر را دیدم که چند ساعتی از شهادتش نگذشته بود و از رفقای بسیار عزیز «حاج محمد طالبی» به شمار می رفت. «حاج محمد» را دیدم که بوسه ای افتخارآمیز بر پیشانی رفیقی دلیر می زد و گویا جمله ای در گوش حاج روح ا.. زمزمه می کرد... گویا طلب شفاعت بود. گویا همان جمله معروف «ای رفیق نیمه راه» و یا جمله زیبای« سلام مرا به مولا و شهیدان برسان.» حاجی اکنون از همان شهیدان زنده و گمنامی است که همه رزمندگان و یادگاران دفاع مقدس و قافله عشق، دل به وجود مبارکش خوش دارند و دور و برش مثل شمع و پروانه می چرخند. اکنون نیز با همان قیافه ملیح و دوست داشتنی و بسیجی در محافل رزمندگان و ایثارگران و جانبازان و مستضعفان حاضر می شود. بدون هیچ ادعایی در گوشه ای از مجلس می توانی پیدایش کنی. هر وقت او را ببینی انگار همین الان از پاکسازی معبر طلاییه و شلمچه برگشته البته از گذر زمان مقداری مثل شیران پیر. این رادمرد بارها و بارها تا مرز شهادت پیش رفت و حتی در کربلای5 تیر مستقیم دشمن به صورت مبارکش برخورد کرد و نصف صورتش را محو نمود ولی حاجی مگر خم به ابرو آورد و گذاشت که دشمنش شاد شود. پس از چند ماه حاجی را دیدم که قیافه پهلوانیش یک سوم شده ولی با قامت راست و استوار، او مدال های فراوانی از دلاور مردی هایش نیز دارد و بهترین مدال او آن است که هنوز یک بسیجی و یک رزمنده خاکی است و از دار دنیا جز با بسیجیان و شهیدانش با چیز دیگری طرح رفاقت نمی ریزد. یاد و خاطراتش همیشه در قلوب دلیرمردان عشق و شهادت پایدار باد.
هر وقت سرفه های سوزناک و پی درپی امانش نمی ده، هر وقت از درد، فرش زیر پاش رو چنگ می زنه دختر کوچولوش ( فاطمه زهرا) که هنوز سه سالشه جلو می آید و سرخی صورت بابا رو نگاه می کنه و زیر گلوی باباشو می بوسه، بابائی که مشغول احوال خودشه باید به سوالات دختر کوچولوش هم جواب بده، بابا جون چی شده بابا جون چرا این قدر بی تابی، بابایی چرا این قدر بال بال می زنی. بابا هر وقت می خواهد جواب دخترشو بده سرفه امانش نمی ده که بالاخره مادر دخترک بداد بابایی می رسه و جواب فاطمه زهرا رو می ده، دخترم بابات مریضه، دخترم بابات یه روزی به خاطر این آب و خاک این طور به نفس نفس افتاده، دخترم بابات شهیده! اما دخترک که این حرفها حالیش نیست می پره بغل بابایی، با اون شیرینی زبونش که دنیا رو به وجد می آوره می گه درد و بلات به جونم، بابا جون قربون اون سرفه هات برم من، باباجون نمی خواهم هرگز مریض بشی، چون وقتی مریضی انگار تمام دنیا مریضه، انگار تموم خونمون بی فروغه، بابای دخترک پس از مدتی که می گذره دخترک رو صدا می کنه و می گه دخترم، دختر نازم، دورت بگردم تو نازنین دختری، تو امید دل رنجور و زخمی بابایی هستی، نکنه یه وقت ناراحت بشی، نکنه درد دل بابا رو جایی بگی، نکنه یه وقت شاکی و گله مند بشی باید همیشه خدا رو شکر کنیم که ما رو در این زمان آفریده، ما رو در کشور امام عصر(عج) قرار داده، این دردها رو که می بینی همش یک امتحانه. همش یه لذته. همش یه خاطره است. خلاصه دختر کوچولو که کمی آروم می شه می گه بابایی می شه یه داستان برام بگی. بابایی با هر زحمتی شده می خواد یه داستان براش بگه، راستی چه بگه، اتل متل، گرگم به هوا، بزبز قندی و یا روزی روزگاری، که بالاخره یه داستان ناب یادش میاد «اومن» دخترک چادر سفید، بابایی می گه و می گه که یه نیم نگاه به دخترک می ندازه و می بینه چشمهای دخترش داره آروم آروم به خواب ناز می ره، بابایی با اون لبهای کبود و خسته اش بوسه ای رنگین از دخترش بر می داره و مادر میاد امانتی رو از بابایی تحویل می گیره و به اتاق خوابش می بره، که یه دفعه آواز سرفه های جگر سوز بابا مجددا بلند می شه و بابا که به زحمت دخترک رو خوابونده بود و می دونه با این سرفه ها دخترش بیدار می شه با چفیه اش جلوی دهانشو می گیره اما مگه سرفه ها دست برداره که دیگه هرچی می خواد بی صدا سرفه بزنه نمی شه که نمی شه تا اینکه یک فکر بکر می زنه سرش، اونم اینکه تا دخترش از خواب ناز نپریده بیرون بره که مقداری فضای خونه رو آروم نگه داره و اهل خونه هم بتونند یک نفس راحت و یک خواب راحت بکنند.
جانباز حجت الاسلام مصیب بیانوندی